اسپنتان



ده سال است که او را ندیده ام.برحسب اتفاق یا عمد گذرم به خانه بی در و پیکرش نیفتاده است.در باید و نبایدها‌ی کرونا فیلم یاد هند کرده است.خانه اش هنوز درب آهنین ندارد.جای سیاه چادری که زمانی مطبخش بود،آشپزخانه ای از جنس بتن و سیمان علم شده است.کودکان با لباسهای خاکی و موهای ژولیده دوره ام می کنند.من مهمان ناخوانده خانه شان شده ام.می خواهم که مادرشان را صدا کنند.دخترکی موفرفری به سوی اتاق می دود و پشت در بسته و رنگ و رو رفته ی اتاقک گم می شود.دیری نمی گذرد که
می گوید"در این کرونا بازار هم دست از لباس دوختن و بدن آستین برنمیداری؟"می گویم"نه!"و در دل با خود می گویم"طرح و نقش لباسهای رنگین آخرین دلخوشی زن بلوچ است.آن را هم که خذف کنید ،دیگر چیز خاصی برای خودش نمی ماند.الباقی همه سیاه و سفید و خدمت به خانواده و چیدمان آجرهای طلایی رنگ قصرهای بهشتی و مرواریدهای غلتان نهرهایش است."حرصش می گیرد و سکوت می کند.درب خانه پاکستانی های مهاجر باز است.وارد حیاط می شوم.مرغ و گوسفندها در حیاط خاکی خانه بزرگ رها هستند.خانه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kendra چاپ پیکسل / چاپ روی اجسام Lindsey شیراز رویداد موزیک روز و دانلود آهنگ جدید مشاوره خیانت Kevin Nicolas